شنبه
۱۱ دی ۱۳۹۵
صبح شنبهای بود و همهجا شلوغ بود. عجله داشتم زودتر برسم. از پلهها تند رفتم بالا. دوست داشتم توان میداشتم که دو تا دو تا بروم. هر پله را که رد میکردم شمارهاش را مثل ذکر زیر لب زمزمه میکردم و میرفتم. شد صد تا. یاد آبانبارهای قدیم را کردم.
کودک بودم و مدرسه نمیرفتم. تا صد بلد نبودم بشمارم. از پلهها میرفتم پایین و پلهها را میشمردم. از یکجایی به بعد نمیتوانستم عدد بدهم به پلهها. بعد اگر میخواستم جایی تعریف کنم؛ میگفتم صد تا پله داشت آبانبار. و من تا آن تهش رفتم و همهجا تاریک بود و چه و چه. خدا میداند که هیچگاه اغراق نمیکردم در توصیف آبانبار؛ جز در عدد پلهها. و آنهم برای این بود که شمارش تا صد را نمیدانستم. اما آن پایین تاریکی محض بود و تنها صدای چکه آب از شیر، سکوت را میشکست.
حالا صد تا آمده بودم بالا. پیش خودم گفتم اگر ماشین زمان واقعیت داشت؛ تونل مترو را میگذاشتم برود به دستکم ۱۵۰ سال قبل. تونل میشد یک قنات تمامعیار. برای لایروبی هم دیگر لازم نبود خیلی مشقت بکشند. مغنیها از پلهها میرفتند پایین و با ابزار مخصوص شروع میکردند به لایروبی. مسیر خوبی برای گذراندن آب میشد از بالای کوه تا دشتهای پاییندست. هر ایستگاه هم یک راهآب بزرگ تا مردمان پلهپله بروند پایین و برسند به منشأ آب. تنها کافی بود فاصله تونل و راهروها را دیوارهای بکشند تا آب طغیان نکند. چندتایی هم پمپ آب دستی در دیواره جا میزدند و تمام. هر که میرفت کاسه – کوزهاش را آن پایین پر از آب میکرد و بعدش میآمد بالا. نمیدانم اگر پمپ برقی را هم در ماشین زمان بگذاریم و برایشان بفرستیم چه میشد. اما نه؛ راهاندازی پمپ به برق وابسته است و برقرسانی هم مکافات خودش را دارد.
نظرها
{۱}
سلام
کلا اینجا رو تعطیل کردین ؟ حیفه
سلام. شما لطف داری. اصلاً شرمندهتون میشم وقتی پیگیریتون رو برا نوشتههای ناقابلم میبینم. اما در جواب اینکه اینجا تعطیله باید بگم: -نه. برخی ملاحظات (خودسانسوری) نمیذاره بنویسم. کی از دستشون خلاص بشم؛ خدا عالمه :(
محسن خطیبی فر؛ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ساعت: ۱۳:۳۵
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.