شنبه
۱۳۹۶/۰۵/۰۷
وقت سلام بود؛ اما کودک سکوت کرد. او این بار نمیخواست با پدر حرفی بزند. ممکن است روانشناسها برای چنین موقعیتی اینطور نظر بدهند: «بچه از پدر دلخور است.» اما او فرزندی نبود که در وقت دلخوری سلام نکند. پدر دوزانو نشست روبرویش. نگاهش کرد. غمی در چهره او نبود. یک بیحالتی تمام داشت. انگار همهچیز عادی باشد و کسی نباید که نگران شود؛ اما پدر نگران شد. این اولین بار بود که وقت سلام، کودک چیزی نگفته بود. روبرویش بود؛ اما نمیخواست بپرسد: «چرا سلام نمیکنی؟ بابا! بگو ببینم، طوری شده؟ چرا ساکتی؟» نمیخواست منقاش بردارد و جان او را ذرهذره بکاود. در چهره کودک چیزی جز بیحالتی و سکوت نبود: از چهرهاش چیزی نمیشد فهمید. بلند شد. روبروی مادر ایستاد. دید او نمیتواند از حالت کودک بیتفاوت بگذرد. چراکه در چهرهاش غم و درد بود. مرد نخواست زخم را باز کند. خسته بود. رفت داخل خانه. لباسها را عوض کرد. دست و صورتش را شست. وضو گرفت. نماز عصر خواند. روی سجاده کتاب دعا باز کرد. تعقیبات نماز را خواند. منتظر نشست تا کودک بیاید پیشش. کودک در فاصلهای از او شروع کرد روایت کردن: «با مامان رفتم پارک. نشستم رو سرسره و عروسکم رو با خودم هل دادم. پایین که رسیدم دیدم نیست. یکی ازم دزدیدش.» مرد همانطور نشسته گوش کرد. بلند شد. رفت سمت در. برگشت دوباره. سجاده را جمع کرد. لباسش را پوشید. به کودک گفت: «من میرم و زود برمیگردم.» بعد رفت و در را پشت سرش بست. نزدیک پارک صدای آژیر وضعیت قرمز را شنید. خواست برگردد خانه. جنگندهها زودتر رسیدند. یک موتوری و همراهش به او نزدیک شدند. راکب اسلحه را درآورد. برق منطقه قطع شد. نزدیک غروب بود و اول ماه قمری. تقریباًهمهجا تاریک شد. ضد هوایی شروع به شلیک کرد. موتورسوار مرد را نشانه رفت. مرد داشت میدوید. باز نشانه رفت. مرد میدوید. گرمش شد. در حال دویدن اورکت کرهایاش را درآورد و انداخت روی دست. تندتر دوید سمت خانه. موتورسوار بازهم نشانه رفت. این بار شلیک کرد. تیر را زد به پیشانیاش. مرد با صورت خورد زمین. چند غلت زد و شهید شد. کودک در زیرزمین منتظرش بود.
گپ و گفت
دوشنبه
۱۳۹۶/۰۴/۲۶
بعد مدتها پیرزن پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد؛ اما او که پایین پنجره ایستاده بود، منتظر این اتفاق نبود. رهگذری بود که ناگهان برای انجام کاری یکگوشه ایستاد. چون این کار شامل کار با موبایل هم میشد؛ پس سربهزیر مشغول شد.
نمیدانم اصلاً میدانست بالای سرش پنجرهای هست که سالها بسته مانده است یا نه؛ اما این را میدانم که تلاش برای دانستن این جزئیات در زندگیاش مطرح نبود. او یک برنامهی ثابت و تکراری برای هرروزش داشت. ازاینجهت کم پیش میآمد که حادثهای در زندگیاش پیش آید. اختلالات آبرسانی و برقرسانی به خانهاش، شاید بزرگترین اتفاقهای غیرمنتظره زندگیاش بود: اگر در طول روز وقتی را میگذاشت برای خبر خواندن، قطعی آب و برق هم دیگر اتفاق غیرمنتظرهای نبود؛ اما این کار را نمیکرد و به نظرم خیلی هم لازم نبود. چراکه در طول سال گاهی یکبار هم این اتفاق نمیافتاد و زندگیاش روال تعریفشده و تکراری را طی میکرد.
آن روز، وقتی پنجره باز شد و خاک لب آن ریخت پایین؛ انگار که دنیا روی سرش خرابشده باشد از جا پرید. برگشت و آن پیرزن پشت پنجره را دید. خاکبرسری، اتفاق غیر منظرهای برایش بود؛ اما نمیدانست اتفاق بزرگتری افتاده است. چراکه پیرزن تنهای کوچهی لادن، پس از سالها باز رخ نشان داده بود و قصد معاشرت با یک رهگذر را داشت. شاید اگر مرد از اهالی آن کوچه بود، میدانست: -هویدا شدن پیرزن در قاب پنجره اتفاق بزرگی است، اما بزرگترین حادثه از نگاه رهگذر؛ تنها خاکی شدن سر و شانههایش بود. اگر برایش سؤال میشد که: چرا باید لبهی یک پنجره اینهمه خاک نشسته باشد؟ احتمالاً دیدگاهش نسبت به ماجرا عوض میشد؛ اما این نشانه هم به چشم رهگذر نیامد.
کمی خاکها را تکاند. ایستاد. در روبرو دید پیرزنی در قاب پنجره ایستاده و بیهیچ حالتی در چهره؛ دارد او را نگاه میکند. نمیدانم چه پیش خودش برداشت کرد از حرکت یکبارهی پیرزن در باز کردن پنجره. شاید داشت در فکرش به پیرزن غرغرکنان میگفت: -تو باید با پیشبینی اینکه ممکن است رهگذری این زیر ایستاده باشد، بااحتیاط و خیلی یواش پنجره را باز میکردی. این حدس را درباره افکار مرد گفتم چون او را آدم متوقعی میشناسم: از آن دست آدمها که کار خودشان را با در نظر گرفتن تمام جوانب پیش میبرند و در مواجهه با باقی آدمها، توقع دارند آنها هم رفتار مشابهی داشته باشند.
مرد رهگذر کمی دیگر از خاکها را از روی شانهاش تکاند و رفت. بیآنکه بداند چه اتفاق بزرگی افتاده است. بعد از رفتن او، من نیز رفتم و ندانستم که پیرزن تنها؛ در قاب پنجره چه در دل و چه در سرش گذشت و اصلاً چرا بعد اینهمه بیخبری خود را نشان مرد رهگذر داد. ایکاش کسی از عاقبت پیرزن و آن رهگذری که خاک بر سرش ریخت، خبری بیاورد.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۶/۰۴/۱۷
حالا اینکه زیرگذرهای عبوری تهران هواکش دارند یا نه الان مسئله من نیست. این رو حالا میبینم که به محض ورود به زیرگذر چهارراه ولیعصر، داشتم خفه میشدم.
گپ و گفت