شاید برای تو مخاطب حرف ساده و بیمغزی بیاد، اما من اولین باره که دارم وسعت عزادارهای امام حسین رو میبینم. نمیدونم چ طور باید توضیح بدم. میگم که: اولین باره که دارم وسعت انتشار عزای امام رو به چشم میبینم.
پن:
منظورم از وسعت، رابطهی نزدیکی با کثرت عزادارها نداره.
گپ و گفت
جمعه
۱۳۹۷/۰۶/۳۰
رفت تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس شهر. ایستاد کنار درخت روییده در جوی جلوی ایستگاه. نگاه به آسمان کرد. هوا غبار داشت. گمانش این شد که تا غروب آفتاب چیزی نمانده است. اما ساعت میگفت که فعلاً، غروب نزدیک نیست: چرا ساعت مچیاش میگفت که دقیقاً ۲ ساعت مانده است به غروب؟ به نظر او، همان موقع هم غروب بود. بعد این واقعه، او مشاهدات چند روز قبل خود را مرور کرد و دانست که خورشید فقط دارد غروب میکند. ولی ساعت مچی او میگفت که خورشید در ساعت ۶ و نیم صبح طلوع میکند و در ساعت ۷ و چهل دقیقه غروب.
گپ و گفت
سه شنبه
۱۳۹۷/۰۵/۱۶
مهاجرت او، رفتن از یک شهر به شهری دیگر نبود؛ رفتن از محلهای به محلهی دیگر بود. سعی میکرد تصور کند که در جای دوم، دیگر از روابط بد و پیچیده خبری نیست. رفت میان مردمان محله جدید. میخواست بداند تا چه حد صبر دارند و تا چه حد مراعات کردن بلدند و تا چه حد حرف زدن و زور نگفتن میدانند. گمانش این بود که آدمهای برخوردار ساکن در محلهی جدید، رفتارهای بهتری در مواجه با همدیگر از خود بروز میدهند. اما نمیدانست چگونه با این آدمها معاشرت کند.
پیش خودش گفت:ˮسر صحبت رو با یکی باز میکنم و گرم میگیرم و صمیمی که شدم، اونوقت میفهمم طرفم چه شخصیتی داره و چقدر برا زندگی انسانی مهارت یاد گرفته“. اول از ایدهاش خوشش آمد. اما قبل از ایجاد گفتگو با فردی غریبه، دید که این روش خیلی ابتدایی و غیرکاربردی است. چراکه حساب کرد و دانست: برای اینکه ۵ نفر دوست و آشنا با این روش پیدا کند، دستکم دو سال وقت لازم دارد تا با بیست سی نفر رابطه بگیرد و هرکدام را بشناسد و اگر مطلوبش حاصل شد؛ آنوقت رابطه را ادامه دهد. خب این مقدار از زمان، واقعاً حوصلهسوز و طاقتفرسا طی میشد قطعاً.
بعد گمان کرد که با شروع یک حادثه فراگیر و یا در یک همیاری مشترک با آدمها؛ میتواند اطرافیان جدیدش را بشناسد. اما این هم از توان جسم و روحش خارج بود: نه توان درگیری فیزیکی برای دعوا و بزنبزن داشت و نه روحش طاقت تنش و درگیری را. برای همیاری هم زمینهی مشترکی نمیدید. کوچکترین زمینهها هم بهانهی خوبی برای شناخت آدمها نبود: یک روز داشت از پل عابر پایین میآمد و دید که مادری، بچهی نوزادش را با کالسکه دارد از پلهها بالا میبرد. گمان برد که زمینهی یک همیاری کوچک برایش فراهمشده است. پس رفت طرف کالسکه و خواست که جلوی آن را بگیرد و زن را یاری دهد. اما همینکه خم شد، زن جیغ کوتاهی زد و بعد که حالت مضطرب و پریشان او را دید؛ سرسری تشکری کرد و کمک او را رد کرد. این تجربه باعث شد که دنبال همیاریها دونفره نرود و به دنبال زمینهای بگردد که آدمهای بیشتری حاضر به کمک و همیاری و مشارکت در آن میشدند. اتفاقاً چندی بعد، یکی از این زمینهها با آغاز کمک به مردم زلزلهزده سیستان در محلهی جدید؛ شروع شد. پس رفت و خودش را به جمع مردم خیر محله رساند. دید که هر از چندنفری گعدهای دارند و با یکدیگر در حال گفتگو هستند. اما به هرکدام که خواست نزدیک شود، حرفها قطع میشد و مردم از دورش پراکنده میشدند. دید که این هم راه خوبی برای شناخت آدمها نیست و هر اقدامی ازایندست کارها کند؛ باز در میان مردم محلهی جدید غریبه است و او را در میان جمع خود راه نمیدهند. تنها راهی که مانده بود، پیش آمد حادثهای غیرمنتظره بود. اما این محله آنقدر آرام بود که تا سالهای بعد هم حادثهای رخ نداد.
او از محلهای پرسروصدا و پرتنش و از میان آدمهای کمدرآمد و مستمند، به محلهای مهاجرت کرده بود که ساکنینش، آرام و کمصدا و کمحرف بودند. نمیدانست در محیط جدید چگونه میتواند آدمها دور و برش را بشناسد و با آنها رابطه بگیرد. او خیلی تنها ماند.
گپ و گفت