چهارشنبه
۱۳۹۵/۰۸/۱۹
تا حالا معدن طلا رو از نزدیک دیدی؟ شاید بگی خب چ ربطی ب آچار داره ک اوردی تو عنوان؟ بذار بریم جلوتر شاید ی ربطی داشتن. تا اون موقع دوست دارم از فرآیند استحصال طلا بگم. اما میبینم ک فایده نداره و من هم تخصصش رو ندارم. آهان همین تخصص رو میخوام بگم ک خیلی اصطلاح رایجیه. اما کی متخصصه؟ اگه بپرسی از مردم، میگن اونکه آچار ب دسته. اما آیا واقعاً اینطوریه؟ تا حدودی من میگم آره. مثل این میمونه که بگیم کی میتونه رانندهگی کنه و فوراً جواب بدیم اونکه میشینه پشت فرمون ماشین. اما نکته اینه ک تو این مثال ما این فرض رو پذیرفته بودیم: -اونکه رانندگی بلده میره پشت ماشین؛ نه هر کی رفت پشت فرمون نشست پس رانندهاس.
برگردیم ب معدن طلا. اینرو میخواستم بگم ک اگه بری نزدیکی معدن شاید چیزی جز تل خاک نبینی و اون تصوری که از ی کوه نورانی و پر زرق و برق داری فرو بریزه. اما چ طو میشه ک هماین تل خاک رو میکنن قیمتی؟ جواب سادهس: با ابزار. و کی اینکار رو میکنه؟ متخصص آچار ب دست.
گپ و گفت
يكشنبه
۱۳۹۵/۰۴/۰۶
باز خبر مرگ شنیدیم. این بار خبر مرگ چند سرباز وطن. ما چه رفتاری پس از
شنیدن این خبر کردیم؟ گریه کردیم؟ آه کشیدیم و دستگاه مرثیهسرائی بهکار
افتاد؟ عکس دروغین از آخرین سلفیشان را در روزنامهها منتشر کردیم؟ در
هیاهوی بعد از سوگواریها چه کردیم؟ افتادیم دنبال امتیاز گیری از رقیب
سیاسیمان؟ که آقای وزیر راه! نرو هواپیما بخر و برو اتوبوس بخر و مسیر
جادهها را با پولش آباد کن؟! بعدازاین سراغ چه خواهیم رفت؟ ایکاش دکمهٔ
«بسش کنید» دستم بود. میشدم یک دیکتاتور تمامعیار و تمام. اما نمیشود:
-با داد و غوغا چیزی درست نخواهد شد.
داشتم حرفهای یکی از
همدورهایهای این سربازان را میخواندم. سوگ و مرثیهٔ سخنش را تماماً پاک
کردم. ماند این روایت: ”فردای پایان دوره، ساعت ۱۴ اتوبوس سربازان
هرمزگانی آمد. پس از خداحافظی با سایر هم گروهانیها سوار شدیم بهسوی
بندرعباس. البته سرعت اتوبوس زیاد بود و چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.
خوشبختانه ساعت ۳۰: ۲۱ به بندرعباس رسیدیم.“
این روایت را بگذارید کنار
علت حادثه اصلی که تا امروز گفتهاند: سرعت بالا. آنچه حالا میدانیم این
است که راننده اتوبوسها از درب پادگان صفر یک کرمان پا روی گاز
گذاشتهاند. مسابقهای هم در کار نبوده است. هرکدام رفتهاند به سویی؛ از
شیراز تا بندرعباس. با این اوضاع رانندگی، یکی از چند اتوبوس بهسختی سالم
به مقصد رسیده است و گروهان سربازها زنده ماندهاند. اما آن اتوبوس
دیگر چپ کرده است و آنیکی دیگر هم. سؤال این است: اینهمه شتاب برای
رسیدن به مقصد، به چه علت بوده است؟ مگر این اتوبوسها حمال چیزی جز سربازها
بودهاند؟ وزیر بهداشت از قول سربازی زخمی میگوید: رانندهها
کالای قاچاق جابهجا میکردهاند در مسیر. اما آن چه کالای قاچاقی است که ارزشش
از حفظ جان اینهمه سرباز بالاتر است؟
گپ و گفت
جمعه
۱۳۹۵/۰۳/۱۴
هر طرف جلوهکنان یاسمنی
جلوه کن جلوه که خود یاس منی
از آن روز تا امروز خیلی طولانی گذشت. حساب روزها را دارم. سه سال و چهار ماه؛ اما بیشتر گذشت. شاید بهحساب عادی بتوانم بگویم ده سال گذشت. بله! چیزی در این حدود. چون هرروز این سه سال و چهار ماه برای من یک ماجرا داشت. جمعه و تعطیلی هم نداشت. یک آنکه میآمدم سرم را زمین بگذارم، “آن دیگران” ماجرایی جدید شروع میکردند. شاید میخواستند به تو فکر نکنم. درست مانند پسربچهای که سرش را گرم بازی کرده باشند تا بهانه نگیرد. پس “آن دیگران” برای من حادثهای درست میکردند و من مشغول رتقوفتق میشدم. من از یکجایی به بعد دیگر همراهی نکردم. “آن دیگران” را دانهدانه پیدا کردم و حذفشان کردم. چه آنهایی که با خوبی کردن مشغولم کرده بودند و چه آنها که... من تمامی آنها را حذف کردم تا فکرم آزاد شود و فقط به فکر تو باشم. پسازآن تنها شدم. دیگرکسی با من کاری نداشت. کسی حوائجش را از من طلب نمیکرد. راستش حتی سعی هم نمیکردند با من مواجه شوند دیگر. حالا نه تو بودی و نه “آن دیگران”.
این آخرها یک روز آمدم کاری کنم برای پیدا کردنت که زخم برداشتم. دانستم ناتوانتر از آن هستم که قدمی بردارم. انگار جز صبر چارهای بلد نبودم. چیزی جز “تنهایی” هم پیش من نبود. او تنها موجودی بود که از “آن دیگران” جامانده بود. درست مثل سایه با من همراه بود. تصمیم گرفتم آن را از خود دور کنم. باید میرفتم در تاریکی تا نوری نباشد و سایهای نباشد و “تنهایی” برود؛ اما کجا میتوانستم بروم. نمیدانستم. تو هم نبودی که از تو سؤال کنم و از تو جواب بگیرم. اصلاً اگر بودی؛ دیگر تنها نبودم.
گپ و گفت