دوشنبه
۱۳۹۵/۰۹/۰۱
من وقتی از راه رسیدم که او داشت میرفت. نگهش داشتم با یک سلام و مکث برای شنیدن جوابْ سلام. ایستاد و زل زد. گفتمش: -چیزی ته؟ کجا؟ چیزی نگفت. فقط پفی کرد و سرش را تکان داد و از کنارم رد شد و رفت. تعجب کردم. توی اتاق که رفتم دیدم قاسم نشسته منتظر. امکان نداشت از رابطه من و او خبر داشته باشد. مگر اینکه احمد به قاسم گفته باشد که آنهم محال بود. چون این کار حکم حذف خودش را به دنبال داشت: من و احمد از اول سعی کردیم از بین خودمان چیزی جایی درز نکند تا بتوانیم ادامه بدهیم. البته احمد گاهی از این پنهانکاریها خسته میشد. ولی به من اینقدر اعتماد داشت که چیزی به کسی نگوید؛ چه برسد به قاسم.
نگاه قاسم کردم. پرسید: -تو اینهمه مدت داشتی با احمد کار میکردی؟ به من چرا نگفتی؟ جوابش را ندادم. ادامه داد: -«احمد رو فرستادم برود با بهرام کار کند. دیدم الآن دیگر کار بلد شده است. راستی تو هم دیگر نمیخواهد بیایی شرکت.» دانستم قاسم، احمد را اجیر کرده بود تا در طی این مدت رابطه، کار از من یاد بگیرد. نمایش ترس احمد از قاسم هم ترفندی بود تا من گمان کنم هیچ رابطهی خوبی بینشان نیست و رابطهی ما برای هیچوقت لو نمیرود. حالا میدیدم کار را از من قاپیدهاند و دیگر تخصص من را نیاز ندارند. توی آن موقعیت کلکل و بحث با قاسم و دعوا با احمد، کاری برای من نمیکرد. پس برگشتم و رفتم. برای همیشه.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۵/۰۸/۲۹
دوست داشتم از اولین سالهایی که پیادهروی اربعین راه افتاد، در این مراسم باشم. اولین روزهایی که دیگر صدام نبود و راههای مخفی پیادهروی از رونق افتادند و راهی باز شد از نجف تا کربلا و موکبها هرکدام یک قطعه از زمین کنار آن جاده را گرفتند برای خدمت به زوار اباعبدالله. من آن زمانی را دوست داشتم در پیادهروی باشم که تازه این راه باز شده بود. این را نمیگویم که حالا رغبتی برای سفر به عراق و شرکت در پیادهروی ندارم؛ نه. هرسال نزدیک ایام اربعین دوست دارم پای پیاده به زیارت حسین در کربلا بروم. از نجف تا کربلا را قدمبهقدم بروم و برسم به ششگوشه اباعبدالله.
اما رغبتم برای شرکت در مراسم سالهای اول برمیگردد به تجربهٔ من از شرکت کردن در مراسم بیرونق و کم تعداد هیئتهای نوظهور حسینی. هرکدام از آنها بهمرور پا گرفتند و از خلوتی به شلوغی رسیدند. اما شرکت در روزهای خلوتی چنین هیئتهایی فرصت درک یک حس را به من دادند. با مشاهده بزرگ شدن و پررونق شدن هرکدام در طی زمان این حس را داشتم که کسی در تلاش است برای به سامان رساندن دستههای کوچک. اما این از عهده که برمیآمد؟ در هیچکدامشان متولی توان این را نداشت که خود هیئت را نظم دهد و رونقش را افزون کند. میدیدم که با همهٔ ضعف گردانندگان، روزبهروز بر تعداد آدمها برای شرکت در مراسم افزوده و امکانات فراهم میشود. این موفقیت برای کسانی حاصل میشد که از راهاندازی یک کسبوکار نسبتاً پررونق ناتوان بودند. حتی در امور معنوی و ارشاد خلقالله عاجز بودند. اما تجمع کوچک اینها زیر بیرق حسین بن علی کار خودش را میکرد. اینجا بود که حس حضور حضرت را تجربه میکردم. و به این سن شاید نزدیک به ده بار این حس را در «ری کردن» مراسم کم رونق و نوبنیاد تجربه کردم.
از برای هم این دوست داشتم در سالهای خلوت پیادهروی حضور میداشتم تا این حس را باز تجربه کنم. حیف که نتوانستم و این فرصت از من گرفته شد. حالا که مراسم پیادهروی آنقدر رونق گرفته که کشور عراق توان پاسخگویی به سیل مشتاقان زیارت را ندارد. و خوشا چنین شوری. ایکاش فرصتی فراهم شود تا لااقل تجربه حضور در جمعیت میلیونی مراسم اربعین را پیدا کنم.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۵/۰۸/۲۹
از اول اینهمه حس و حال بد ناشی از نگرانی نداشت. کمکم اتفاقهای بد را برایش درست کردند. یک روز نشست و تمام حادثههای چند سال آخر را در ذهن مرور کرد. اینطور فهم کرد که اتفاقها همگی ساختگیاند و آنطور که نزدیکان میگویند تصادفی نیست. به نظر او دیگران شرایط بد و ناگوار را برایش پیش میآوردند.
این شد که از آن زمان به بعد ترسید. هر جا که میرفت میترسید و همه را عملهی ظلم و جور میدانست. یک روز کسی در خیابان آدرس خدا را از او پرسید. او ترسید. جواب نداد و گذشت. او دیگر این سؤال را یک پیام میدانست. یک سیگنال قوی از سوی آن دیگران. پیش خود این را برداشت کرد: -حالا آنها به این رسیدهاند که دشمن خدا هم شدهام. پس احتمالاً باید منتظر آخرین اتفاق زندگیام باشم: مرگ.
گپ و گفت