سه شنبه
۲۰ تیر ۱۳۹۶
وقتی بود که آدمها برای جابهجا شدن بیشتر راه میرفتند و کمتر سوار وسیلهای برای نقلمکان میشدند. بخشی از زمین پر بود از درخت. رنگ برگ درختها سبز تیره بود و انگار که کسی رویشان را واکس زده باشد، زیر نور آفتاب برق میزدند. یکی از آدمها مردی بود که تنها نبود اما زن و زندگی نداشت. مادری داشت و خواهر برادرهایی. پدر اما نداشت. این بود که از کودکی کار کرده بود تا گرسنه نخوابد. اما برادرها و خواهرها اینطور نبودند. مادر با آنها مهربان بود و نانش را با آنها تقسیم میکرد. به تنها کسی که نانی نمیرسید، همین پسرش بود. اما آیا پسرش بود؟ از گذشتهی مادر و پدر این مرد، در حافظهی مردمان خاطرهای نبود: شاید سالهای دور مهاجرت کرده بودند و حالا جزوی از ساکنین آن دشت پر از درخت شده بودند. بین فرزندان این زن و مرد، این پسر تنها بود. نه زن داشت و نه بچه.
یک روز صبح تابستانی مرد از خواب بیدار شد و رفت برای کار. اما وقتی رفت؛ دیگر برگشتی نبود. او حالا میخواست تنها باشد. چراکه میدید نانش را از کار درمیآورد و کسی همسفرهی او نمیشود. آنهایی هم که دور او بودند، از سفرهی دیگری میخوردند. گو اینکه انگار از سر یک اجبار گاهی او را «پسرم/ برادرم» صدا میزدند. او آن روز بعد از بیدار شدن، دانست که دچار یک تعارف عمیق و شاید خیلی کهنه با آدمهای اطرافش است. پس صبح از خانهای که سالها در آن اقامت داشت رفت و تصمیم گرفت که دیگر برنگردد.
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.