قطره‌ای نور

{۰}
فرصت این‌که تا حال در یک جای تاریک قرار بگیری را داشته‌ای؟ یکجایی که علاوه از نبود نور؛ روزنی هم نداشته باشد و حجمش چیزی بیش‌تر از یک انباری در ته یک حیاط متروکه نباشد؟ سکوت و عدم حیات انسانی در کنار نبود نور فضایی را برای تو مهیا خواهد کرد که چیزی شبیه مرگ را تجربه کنی. فرض کن در این شرایط قرار بگیری و کسی نباشد و بلایی سرت هوار شود. مثلاً سرت بشکند و خون‌ریزی کم‌کم رمقت را ببرد. تا جایی که لب‌هایت از تشنگی خشک شود و کسی نباشد به دادت برسد: البته اگر نایی داشته باشی و بتوانی فریادی بزنی. ممکن است بگویی آدم باید دیوانه باشد که در همچه شرایطی خودش را قرار دهد. و بعد ادامه دهی: آخر این چه دیوانه‌بازی‌ای است؟ درست می‌گویی. حرفی ندارم. اما گاهی آدم‌ها تا خود را در این شرایط نبینند و به این محیط‌ها ورود نکنند؛ به خواسته‌ای که دارند نمی‌رسند. تا دلت بخواهد دنبال روزمرگی باشی و سرت به کار خودت باشد؛ هر چه هست می‌گذرد و آب از آب هم در دنیا تکان نمی‌خورد. اما اگر کمی و فقط کمی با دنیا طرف شوی و بخواهی جدی باشی در برابرش؛ اول کاری که می‌کند این است که تو را می‌فرستد دریکی از این پستوهای تاریک و بی‌روزنه و تنگ. ممکن است حتی در جمع خانواده باشی؛ اما نیستی. در جامعه و میان مردم باشی؛ اما نیستی. و حتی‌تر در دنیا باشی اما: -تو اخراج شده‌ای. به چه جرمی؟ به خاطر این‌که شاخت خورده به دنیا. و هر چه این سایش بیش‌تر می‌شود اتاق تنهایی‌ات تنگ‌تر و تاریک‌تر می‌شود. تا جایی که به قبری کوچک درجایی دورافتاده فرستاده خواهی شد. یا که حتی همان را هم از تو دریغ می‌کند و می‌مانی تک‌وتنها در یک شوره‌زار بی‌پایان. نه نفست درمی‌آید و نه دیگر حیاتی می‌ماند. چه می‌کنی؟ بازهم ادامه می‌دهی و سراسر هوار می‌شوی بر دنیا و دنیاطلبی؟ یا که کوتاه می‌آیی و رام می‌شوی و سرت گرم زندگی می‌شود و برمی‌گردی به آغوش جامعه؟ این انزوای نخواستنی را تا کی تحمل می‌کنی؟ می‌دانی اصلاً: آن بیرون مأمورین دنیا در سرتاسرش گسترده شده‌اند تا با دستبند تو را راهی یکی از سیاه‌چاله‌ها کنند. گمان نکنی این‌ها مفاهیم انتزاعی باشد؛ نه. در عالم واقع مأمورین دنیا نشسته‌اند منتظر تا تو را راهی قبر چهارگوشت کنند. بگذار دنیا اذنشان دهد؛ آن‌وقت می‌بینی که بی‌راه نگفته‌ام. اما نگفتی چه می‌کنی؟ ادامه می‌دهی؟ می‌دانی امیدی هست که قفست بشکند و جماعتی از مردمان را دورت و علیه دنیا جمع کنی؟ تضمینی داری؟ مطمئنی خسته نمی‌شوی؟ هرروز و هر ساعت در شکنجه‌ای. یک روز سوزن ته گرد داغ می‌کنند و می‌گذارند زیر تک‌تک ناخن‌هایت. بعد که خوب چرک کرد و عفونت رفت زیرپوستت دانه‌دانه ناخن‌هایت می‌افتند. چرک تمام تنت را مریض می‌کند. انگشت‌هایت بی محافظ و سپر در برابر آلودگی و مرض قرار می‌گیرند. روزی دیگر موهای سرت را می‌کنند. در این سیاه‌چاله هرروز به انتظار نشسته‌ای؛ چرا؟ چون نمی‌خواهی تسلیم دنیا شوی و او هر بار سربازان تازه آموزش‌دیده‌اش را و آن‌هایی را که سرحال‌ترند می‌فرستد سراغت. خب برای امروز چه آماده کرده؟ آه: سیخ‌داغ را می‌کوبند کف پایت. برای فردا چه؟ اما می‌خواهم بگویم که این‌ها اصلاً درد ندارد یا دست‌کم درد بزگ این‌ها نیست. درد بزرگ در دوری است و دوری آدم را از پا می‌اندازد. گمان نمی‌کنی یک آنْ؛ خانواده‌ات و دوستانت، حق را به سربازان این عجوزه بدهند؟ هر چه نباشد فعلاً تو در حبسی و از آن‌ها و نظرشان نسبت به خودت بی‌خبری. اصلاً چرا چیزی نمی‌گویند؟ چرا به کمکت نمی‌آیند؟ چرا همبندت نمی‌شوند؟ چرا این‌همه تنهایی؟ به چه امید بسته‌ای؟ -منتظری از آسمان کسی به کمکت بیاید. آری این جواب من است. چون او مژده داده است که سینه پیامبرش را از سنگینی غم کاست. و به او آسانی عطا کرد. و به عدد یارانش افزود. و دین او را در سراسر گیتی پراکند. و نام او ماند. آری اگر تو مخاطب آن وعده آسمانی باشی؛ ادامه می‌دهی و می‌روی تا برسی. به آنجایی که سربازهای دنیا دست تسلیم بلند کنند. به آنجا که روزن نور از درون سلول تو می‌شکافد تا خورشید از بالای سر تو به تمام دنیا بتابد. اما اگر و تنها اگر؛ مخاطب آن آیه‌های آسمانی شوی. راه درازی در پیش داری. صبور باش.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ