سایه‌بان چون درخت

{۰}
تا برسم به ایستگاه اتوبوس؛ راننده حرکت کرد. ماندم تا با ماشین بعدی بروم. کسی جز من نبود. به آسمان نگاه کردم. غبار و دود در هوا کم بود. نور آفتاب داشت از پشت یک سطح شفاف می‌تابید. بیش از آن‌که از گرما کلافه شوم، چشم‌هایم خسته شد. کمی همْ گذاشتمشان. سایه‌بان ایستگاه نه در باد و باران حفاظ است و نه برای نور آفتاب. پارسال شهرداری تازه این خط را افتتاح کرده بود و هنوز پرمشتری نشده بود. اتوبوس‌ها دیربه‌دیر می‌آمدند. آن روزها می‌رفتم کنار گاردریل می‌ایستادم تاکمی از آفتاب دورباشم. اما سایه‌بان حتی در آن فاصله از ایستگاه سایه نمی‌انداخت. حالا که پیمان‌کار این‌قدر به تعداد اتوبوس‌ها اضافه کرده است که نمی‌شود رفت در مسیرشان ایستاد. کافی است بروی کنار گاردریل جداکننده اتوبان از خط ویژه و فقط کمی بعد منتظر حادثه‌ای باشی. در این فکرها بودم که چه می‌شود کرد تا سایه‌ای پیدا کنم. باز گفتم بروم کنار گاردریل. برگشتم. دخترکی در فاصله‌ای از پشت من ایستاده بود. خجالتی شد. دوید و رفت پیش مادرش. گفتم: -من دنبال سایه می‌گشتم و او زیر سایه من ایستاده بود. غصه خوردم که چرا رفت. عین این پرنده‌ها که دانه برایشان می‌پاشی و تنهایشان می‌گذاری و می‌آیند سر دانه‌ها. بعد که می‌آیی دانه خوردنشان را تماشا کنی؛ پر می‌زنند و می‌روند. تو می‌مانی و دانه‌هایی که پخش‌وپلا کرده‌اند. چنین حسرتی خوردم از رفتن دخترک. کاش برنمی‌گشتم.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ