واکسن

{۱}
روز اول تولدحسن دکتر کودکان به‌ش واکسن زد. هم‌اونی که جاش می‌مونه تا بزرگی و لابد بعدتر با زبون می‌پرسه: -این جای چی اه؟ ما هم خب نمی‌تونیم جوابی بدیم و اگه دیدیم خیلی کنجکاوه با یه جواب سردستی می‌ذاریم‌ش سر کار. هم‌اونی که پدر مادرا زیاد ازش کار می‌کشن: بزرگ می‌شی؛ اون‌قت خودت می‌فهمی. هنوز مونده بزرگ بشی و.
اتاق دکتر کودکان تو بیمارستان جای بزرگی بود. کف اتاق تمییز بود. رو تختی یه بار مصرف و پرده‌های شسته‌شده و وسایل بی‌لک و چرک و خون راضی‌م کرد. واکسن رو زد و با یه خلق خوش و کمی کاسب‌کارانه کارت ویزیت‌ش رو منگنه کرد رو کارت واکسن.
نوبت بعدی دو ماه بعد بود. می‌دونستیم که تا بیمارستان که نه، حتا تا مطب دکتر؛ از خونه فاصله‌ی زیادی اه. ما هم بی‌ماشین نمی‌تونستیم حسن رو ببریم تو حلق کثافت شهر. این شد گشتیم دنبال آدرس خانه بهداشت. دو تا نزدیک خونه تو جنوب ته‌ران پیدا کردیم. هر دو نزدیک هم. یکی کار دوا درمون هم می‌کرد. ما اون رو انتخاب نکردیم. گذاشتیم بریم جایی که کارش فقط واکسن اه. اول بار دو ماه‌گی حسن بود. تو زمستون خشک و پر از دود پیچیدیم‌ش دور ملحفه و راهی شدیم. خانه بهداشت روبه‌روی یه حاجی ارزونی بود. یه ساختمون دوطبقه‌ی قدیمی زه‌وار دررفته و کثیف. جلو در به هم با نگرانی نگاه کردیم و بعد؛ بسم‌الله. پله‌های تنگ و لیز ساختمون رو رفتیم بالا. هوای خوبی نداشت. بوی الکل و خون تو هوا پخش بود. دور تا دور مادر و بچه نشسته بود. من تو اون ساعت مرخصی گرفته بودم تا کم‌تر نگران سلامتی حسن باشم. اما اون‌جا بودم و هر لحظه از هوا و دیوار داشت کثافت می‌بارید رو سرمون و کاری نمی‌تونستم بکنم. تنها از چند تا مادر اجازه گرفتم و از صف زدم جلو. تو اتاق واکسن یه تخت بود که هیچ شبیه‌ش رو ندیده بودم. بهیار گفت بخوابونیدش رو تخت. ولی جایی نبود که تمیز باشه. هر تیکه یه پنبه و دستمال ول شده بود. شاید پنج تا با دست جمع کردم و انداختم تو سطل. حسن رو با ملحفه گذاشتم رو تخت. قد و وزن‌ش رو گرفتیم و بعد واکسن دو ماهه‌گی. تموم شد. حسن داشت گریه می‌کرد. من داشتم بالا می‌اوردم. زود ملحفه رو از جای تمیزش دورش پیچیدیم و کارت واکسن نگرفته زدیم بیرون. بعد من برگشتم و کارت رو گرفتم و باز فرار.
ماه چهار و شش کمی عادت کرده بودیم به اون‌جا و می‌دونستیم چه جوری مسلح باید بریم: -لباس دو دست برداریم برا حسن و. اما درد و بی‌تابی و گریه‌های بعدش سخت‌تر می‌کرد کار رو. تا چند روز بی‌تابی و درد. گاهی تو اون روزا از اداره پیاده تا فردوسی می‌اومدم و هق می‌زدم از گریه‌ی شب قبل حسن. بی‌تابی و نخوابیدن و شیرنخوردن. درد و درد و درد. بار آخر این‌قدر سخت بود که به خودم گفتم غلط کنم باز ببرم‌ش.
انگار دوستی ندای درون‌م رو شنید. دیدم یه اعلان از یونیسف هم‌خوان کرده که: -هر سال یک و نیم میلیون بچه از بی‌واکسنی می‌میرند. گفتم ای خدا! ما رو باش. واکسن مفت دم دستمون اه و ارد می‌آیم و نمی‌خوایم و از این حرف‌ها. این طفل معصوم‌ها که اصلا نمی‌دونن واکسن چی اه و هر سال دست کم سه میلیون نفر تو دنیا از مرگ طفل‌شون... باز خدا رو شکر که این هست. هر چند متنفرم از اونی که مسئول این کار اه و یه بار نمی‌آد از برج عاج‌ش پایین، ببین اه: -کم‌ترین لازمه‌های بهداشتی رو تو خانه بهداشت‌های پای‌تخت فراهم نکرده خاک عالم.

نظرها

{۱}
سلام، البته کمی بیشتر از یک و نیم میلیون نفر می میرن! تازه بعضی ها هم از واکسن زدن می میمیرن!! می گی چطور؟ از اون واکسن هایی که شرکت های امریکایی و اروپایی تو پاکستان و آفریقا و هند و ... برای آزمایش داروهای جدیدشون به بچه ها می زنن!
شاید از در و دیوار اونجا دیگه حالت به هم نخوره اما از کثیفی بعضی آدم ها هیچ وقت نمی تونی جلوی خودت رو بگیری که بالا نیاری!
سلام
یک- سند؟
دو- ارتباط واکسن و دارو رو متوجه نمی‌شم.
سه- داری شوخی می‌کنی؛ با جون آدمی‌زاده؟
محسن خطیبی فر؛ ۰۸ تیر ۹۳ ساعت: ۱۰:۴۲

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ