دل‌ها همه به سوی اوست

{۲}
دیروز در خیابان‌های تهران ویلان‌سیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تمیزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطره‌های روزگاری دور از شهر اجدادی‌ام، کاشان. اما در این میان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیت‌نامه‌اش من را میخکوب کرد. با آن‌که درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیت‌نامه‌اش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطراتم از ابراز ارادت قلبی و زبانی او نسبت به مقام شهید عبدی؛ در خاطرم زنده شد. گرچه او هیچ‌گاه شهید عبدی را ندیده بود و پس از شهادت او و دریکی از جلسات هفتگی دوره‌ی دبیرستان، از طریق مستند به نمایش درآمده در هیئت با آن شهید آشنا شده بود.
بعد به حال خود نگاه کردم که محمد عبدی را قبل از شهادت می‌شناختم و هیچ‌گاه نتوانستم با نوع رفتارش کنار بیایم و یک‌بار حتی درگیری مختصری هم پیش آمد و... اما حالا هم محمد عبدی شهید است و هم محمدحسین محمدخانی. ای دنیا! اف بر تو.
{۲}

گپ و گفت

راهی به تاریکی

{۰}
زیربنای ساختمان را تا عمق شش متر حفاری کرده بودند. معمار، اندازه‌ی پله‌های زیرزمین را آن‌قدر کوتاه گرفته بود که زانوها خسته نشود؛ اما از بالا که نگاه می‌کردی آن‌قدر پله‌ی آجری پشت‌هم قطار شده بود که انتهای آن معلوم نبود و انگار می‌کردی که در بالای یک دره‌ی عمیق ایستاده‌ای. طوری که بعدش چشمت سیاهی می‌رفت و هاشور پله‌ها از جلوی چشمت کنار می‌رفت و همان موقع یک حفره تا انتهای زمین دهان باز می‌کرد.
احمد، برای اولین بار می‌خواست از پله‌ها پایین برود که سرش گیج رفت از دیدن آن‌ها. با آن‌که مادربزرگ به او گفته بود: -وقتی خواستی بروی زیرزمین، سرت را بالا بگیر و به پله‌ها نگاه نکن.
سرگیجه برای احمد تا آن حد بود که روی زمین نشست و قدری چشم هم گذاشت تا حالش عادی شود. بعد بلند شد و بااحتیاط، دست گرفت به دیواره‌ی راه‌پله‌ی زیرزمین و بی‌آنکه به پایین پاهایش نگاه کند؛ آرام‌آرام و یکی‌یکی پله‌ها را رفت تا پایین.
{۰}

گپ و گفت

کاسه آش نذری

{۰}
رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که می‌دانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمی‌تواند دست‌پر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آن‌طرفشان بود. یک‌کاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسه‌ی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک می‌شد. برق به تکرار هرروزه‌ی فصل تابستان، نزدیک غروب؛ قطع شد. شمع را آورد و با کبریت گیراند. نان در سفره نداشت. قاشق و نمکدان آورد. دو تا کاسه‌ی کوچک هم گذاشت کنار کاسه‌ی آش. بلند شد برود نان بخرد. تا برگردد، اذان شد. کلید انداخت و در را باز کرد. شمع به نیمه‌ی خود رسیده بود. رفت وضو گرفت و نماز مغرب را خواند. بعد با چادرنماز رفت کنار طاقچه و عکس حمید را برداشت و آورد گذاشت کنار سفره. نمکدان را برداشت و چند دانه نمک پاشید کف دستش. در تاریک‌روشنی غروب، نگاه کرد به حمید. دستش را برد طرف لبانش و افطار کرد.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ