چهارشنبه
۵ تیر ۱۳۹۸
دیروز در خیابانهای تهران ویلانسیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تمیزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطرههای روزگاری دور از شهر اجدادیام، کاشان. اما در این میان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیتنامهاش من را میخکوب کرد. با آنکه درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیتنامهاش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطراتم از ابراز ارادت قلبی و زبانی او نسبت به مقام شهید عبدی؛ در خاطرم زنده شد. گرچه او هیچگاه شهید عبدی را ندیده بود و پس از شهادت او و دریکی از جلسات هفتگی دورهی دبیرستان، از طریق مستند به نمایش درآمده در هیئت با آن شهید آشنا شده بود.
بعد به حال خود نگاه کردم که محمد عبدی را قبل از شهادت میشناختم و هیچگاه نتوانستم با نوع رفتارش کنار بیایم و یکبار حتی درگیری مختصری هم پیش آمد و... اما حالا هم محمد عبدی شهید است و هم محمدحسین محمدخانی. ای دنیا! اف بر تو.
نظرها
{۲}
قالب قشنگیه
ممنون
محسن خطیبی فر؛ ۰۵ تیر ۹۸ ساعت: ۱۲:۴۴
دنیای عجیبی است. حساب و کتابش را ما نمیفهمیم.
خیلی :'(
محسن خطیبی فر؛ ۰۵ تیر ۹۸ ساعت: ۲۲:۱۳
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.