دزد عروسک

{۵}
وقت سلام بود؛ اما کودک سکوت کرد. او این بار نمی‌خواست با پدر حرفی بزند. ممکن است روان‌شناس‌ها برای چنین موقعیتی این‌طور نظر بدهند: «بچه از پدر دلخور است.» اما او فرزندی نبود که در وقت دلخوری سلام نکند. پدر دوزانو نشست روبرویش. نگاهش کرد. غمی در چهره او نبود. یک بی‌حالتی تمام داشت. انگار همه‌چیز عادی باشد و کسی نباید که نگران شود؛ اما پدر نگران شد. این اولین بار بود که وقت سلام، کودک چیزی نگفته بود. روبرویش بود؛ اما نمی‌خواست بپرسد: «چرا سلام نمی‌کنی؟ بابا! بگو ببینم، طوری شده؟ چرا ساکتی؟» نمی‌خواست منقاش بردارد و جان او را ذره‌ذره بکاود. در چهره کودک چیزی جز بی‌حالتی و سکوت نبود: از چهره‌اش چیزی نمی‌شد فهمید. بلند شد. روبروی مادر ایستاد. دید او نمی‌تواند از حالت کودک بی‌تفاوت بگذرد. چراکه در چهره‌اش غم و درد بود. مرد نخواست زخم را باز کند. خسته بود. رفت داخل خانه. لباس‌ها را عوض کرد. دست و صورتش را شست. وضو گرفت. نماز عصر خواند. روی سجاده کتاب دعا باز کرد. تعقیبات نماز را خواند. منتظر نشست تا کودک بیاید پیشش. کودک در فاصله‌ای از او شروع کرد روایت کردن: «با مامان رفتم پارک. نشستم رو سرسره و عروسکم رو با خودم هل دادم. پایین که رسیدم دیدم نیست. یکی ازم دزدیدش.» مرد همان‌طور نشسته گوش کرد. بلند شد. رفت سمت در. برگشت دوباره. سجاده را جمع کرد. لباسش را پوشید. به کودک گفت: «من می‌رم و زود برمی‌گردم.» بعد رفت و در را پشت سرش بست. نزدیک پارک صدای آژیر وضعیت قرمز را شنید. خواست برگردد خانه. جنگنده‌ها زودتر رسیدند. یک موتوری و همراهش به او نزدیک شدند. راکب اسلحه را درآورد. برق منطقه قطع شد. نزدیک غروب بود و اول ماه قمری. تقریباًهمه‌جا تاریک شد. ضد هوایی شروع به شلیک کرد. موتورسوار مرد را نشانه رفت. مرد داشت می‌دوید. باز نشانه رفت. مرد می‌دوید. گرمش شد. در حال دویدن اورکت کره‌ای‌اش را درآورد و انداخت روی دست. تندتر دوید سمت خانه. موتورسوار بازهم نشانه رفت. این بار شلیک کرد. تیر را زد به پیشانی‌اش. مرد با صورت خورد زمین. چند غلت زد و شهید شد. کودک در زیرزمین منتظرش بود.
{۵}

گپ و گفت

یک روز معمولی در خلیج فارس

صبح روز سه‌شنبه در شمال خلیج‌فارس یک رزم‌ناو آمریکایی به سمت یک شناور نیروی دریایی سپاه حرکت کرد. این شناور در آب‌های بین‌المللی گشت زنی می‌کرد. سپس رزم‌ناو، دو گلوله هوایی شلیک کرد. شناور نیروی دریایی سپاه اما به مأموریت خود ادامه داد: پس از مدت کوتاهی شناور آمریکایی منطقه را ترک کرد.
[منبع: روابط عمومی منطقه سوم نیروی دریایی سپاه]

برچسب زدن

{۲}
یک رفتار تقریباً همه‌گیر بین ما عادت به برچسب زدن است. مثلاً غذایی را می‌چشیم و می‌گوییم شور است. یا سردرد داریم و پرخاش می‌کنیم و در این زمان؛ کسی به رفتار ما برچسب «عصبی» می‌زند. یا که تب‌داریم و چشم‌ها از درد و تب بی‌حالت شده‌اند، برچسب می‌زنیم: سرماخوردگی.
شاید الآن بگویی: -این‌ها برچسب نیست. توصیف بخشی از «واقعیت» است و ما آن را بانام‌ها و صفت‌ها «مشخص» و «معین» می‌کنیم.
در جواب می‌گویم: -تلاشت برای پاسخ دادن بیهوده است. چراکه «واقعیت» هم یک برچسب است.
ممکن است بگویی: -خب پس با این حساب ما با یک حجم بزرگ از برچسب‌ها سروکار داریم.
می‌گویم: -بله تقریباً و همین رفتار، بسیاری از تصمیم‌های ما را شکل می‌دهد و جهت‌گیری‌های ما را متأثر می‌کند.
می‌پرسی: -پس برچسب زدن کار خوبی نیست؟
می‌گویم: -بزرگ‌ترین مشکل این کار این است که دقیق نیست و از خطا آکنده است.
می‌گویی: -یعنی کلاً عمل بی‌خود و غیرمفیدی است و باید کنارش بگذاریم؟
می‌گویم: -اولاً؛ بایدی در کار نیست و هر کس بنا بر تصمیم، اراده و توان فردی/ اجتماعی‌اش می‌تواند هر عملی را آزادانه انتخاب کند. ثانیاً؛ ازنظر من عمل «برچسب‌زنی» تماماً مضر و بی‌فایده نیست.
می‌پرسی: -پس چگونه از این عمل و به‌طور صحیح استفاده کنیم؟
می‌گویم: -راه چاره مراجعه به متخصص آچار به دست است. مثلاً اگر وقتی پیشانی‌ات تب‌دار شد، به‌جای برچسب زدن؛ می‌روی دکتر و او با تخصص و ابزارش درد تو را «تشخیص» می‌دهد؛ و این تشخیص به یک برچسب ختم می‌شود. پس عمل «برچسب‌زنی» ترک نمی‌شود. بلکه تخصص و ابزار خودمان یا فرد دیگری را کمک می‌گیریم تا برچسب‌ها دقیق‌تر شوند: گام بعدی چسباندن برچسب، انتخاب تصمیم‌ها و راه‌کارهای متناسب اقدام خواهد بود.
{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ