هوا تاریک است. از غروب ساعتها گذشته است. در راه بازگشت از قرار تماشای فیلم هستیم. انجام چند کار برنامهی سینما رفتنمان را عقب انداخت. پانزده دقیقه دیر رسیدیم و فیلم از دستمان رفت: جلوی سینما پارک ممنوع بود. با این حال ماشین را همآنجا نگه داشتم و پیاده شدم. به دو تا جلوی در شیشهای سینما آمدم. اما بسته بود. منتظر ایستادم تا کنار برود. حتا این طرف – آن طرف رفتم. ولی در باز نشد. کسی هم پشت گیشه نبود. آمدم و سوار بر ماشین شدم.
چند بار خیابانها را بالا و پایین میرویم بیهدف. جایی از گذرمان یک مغازه میبینیم. مشتری آخر شبی میشویم. خرید میکنیم. حوالی میدان انقلابایم. راه میبرم به آبْ کرج. چهرهی این موقع شبش را دوست دارم. ریخت روزهای شلوغش را هم: -از وقتی بانکِ دریافت حقوق ماهانهام عوض شده، گذرم بیشتر میافتد به این حوالی. پشت چراغ قرمز تقاطعها خودمان هستیم و خودمان. میرویم دم یک طلافروشی. هنوز فروشندهها توی مغازهاند. ما ایستادهایم نگاه کردن پشت ویترین. یکی از آنها دارد سینیها طلا و جواهر را از ویترین برمیدارد. شیشههای مغازه را با سیم فولادی محصور کردهاند. ما از پشت لوزی بین سیمها انگشترها و گردنبندهای طلا را میبینیم. حواس من پیش فروشندهها هم هست که میپاییدند نگاهمان را: آن موقع شب طالبش نیستند. خسته میشوم. میرویم. باز توی آبْ کرج هستیم. همانطور خیابانها را بالا پایین میکنیم. پشت تقاطعها خودمانیم و خودمان. شهر خلوت است و هولآور از آن هوای تاریک و چراغهای خاموش. به میدانی نزدیک میشویم. یک مغازه مانتو فروشی باز است. میرویم تو. بی سلام و مقدمه یکی را از رگال درمیآوریم. نگاه میکنیم. پسند نمیکنیم. میگذاریم جایش. وقت بیرون آمدن مغازهدار را میبینم و تشکر میکنم. میخندد و دست تکان میدهد. سر میدان مسافر سوار میکنم؛ تا تقاطع بعدی. آنجا هم یکی دیگر سوار میشود و اولی پیاده. تا نزدیکیهای پل چوبی یکی دیگر هم سوار میشود. روی پل چوبی هستیم. رانندهها از روبهرو با سرعت و عجله میآیند. این جای شهر شلوغ است و ما هنوز خمار خلوتی آب کرج هستیم. شیشه را میدهم پایین. تاکسی کناری راه نمیدهد بگذریم. سپر به سپر میرویم بالا. پدال گاز را بیشتر فشار میدهم. کمی سر ماشین را میگیرم طرفش بلکه راه بدهد: نمیشود گذشت. یکی از روبهرو با نور بالا نزدیک میشود. میترسم. ولی پا را از روی پدال برنمیدارم. لحظهای نمیشود که صدای خرد شدن شیشهی آینه را میشنوم و بعد؛ صورتم هدف برخورد تکه تکهشان است. یکیشان میخورد پایین چشم چپم. خون از زیر پوست میدود توی صورتم و پوستم داغ میشود. نمیایستم. راهم را ادامه میدهم و آهسته آیینهها را از دور و برم جمع میکنم. یکیشان رفته است روی صندلیام. از حضورش؛ سوزش در رانم حس میکنم. با یک دست دنبال خرده شیشه میگردم. دستم به تیزیاش میگیرد. تکهای کوچک است. مرد چند بار از پشت سر گفته است: -خدا رحم کرد. به تقاطع میرسیم. میایستم و تمام آیینهها را یکجا میکنم. شب تاریک است و مهتاب در آسمان نیست. هولِ شلوغی ماشینهای روی پل چوبی در تنم مانده است.
سلام
واقعا گفتی یا قصه بود؟!
حواست رو جمع کن راننده اتوبان!
ما یه محسن بیشتر نداریم ها دیوونه!
یا علی
این هم یکی از داستانهای زندهگی ما: -چه میکردم علیا مخدرهی پژو سوار را که از روبهرو آمد در خط حرکت ما و کوباند به آئینهی سمت راننده.
واقعا برای سیستم راهنمایی متاسفم که به خانم جماعت صرف خانم بودن سهل می گیرند و گواهینامه صادر میکنند و این طور جان مردم رو به خطر می اندازند! خدا رو شکر که اتفاق بدی برای جنابتان پیش نیامده!
در مورد قالب هم بسیار قشنگه ولی علی رغم زمینه آبی روح انگیز، درخته بدجور ناامیدی رو القا می کنه!
در مورد راندن در اتوبان هم شوخی کردم، شما هر چی بنویسی ما طالبیم! :)
یا علی