دوشنبه
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
هنگام خرماپزان بود، اما احتمال میداد باران ببارد. نگاه کرد به بالاسر: کمی ابر توی آسمان پراکنده بود. روشنی آفتاب نبود. میخواست برود دیدار «او» که در دشتی نزدیک شهر منتظر بود. از طرفی نمیدانست اگر برود؛ باران میبارد یا که خیر. اطمینانی هم به پیشبینیهای هواشناسی نداشت. میدانست که بارش باران، پسزمینهی غمناکی برای دیدار آخر است. نمیخواست تلخی جدایی از حدی بالاتر رود و در ذهن هردوشان ماندگار شود.
کمی در خیابانها پیاده رفت. دمای هوا آمده بود پایین و هوا تا حدودی خنک بود. میتوانست بیآنکه عرق کند در پیادهروها قدم بزند. کنار یک آبمیوهفروشی ایستاد. چیزی هوس نکرد. به راه رفتن ادامه داد. «او» آنقدر منتظر ایستاد تا که غروب شد.
آن روز باران نبارید، اما این انتظار کشدار؛ زخم جدایی را ماندگار کرد: شاید اگر میرفت به دیدار «او» و باران هم میبارید، خاطره وداع؛ خیلی در ذهن نمیماند. اما سرگردانی در خیابانها و ایستادن «او» در دشتی بی علف، ماندگارترین خاطرهی هرکدام آنها شد؛ از آخرین دیداری که هرگز رخ نداد.
نظرها
{۳}
هوووممم...
:)
محسن خطیبی فر؛ ۲۸ مرداد ۹۶ ساعت: ۱۶:۱۸
سلام
وبلاگ خوبی دارید
باعث افتخاره که وب هم رو دنبال کنیم.
غمناک و دلنشین
خوشحال شدم خوشت اومده. ایشالا پایدار باشی و غم نبینی اصلاً :)
محسن خطیبی فر؛ ۲۴ شهریور ۹۶ ساعت: ۰۲:۰۵
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.