سه شنبه
۱۶ خرداد ۱۳۹۱
روزهای آخر اردیبهشت و اولهای خرداد، تابستان تهران شروع شد. توی یکی از فرعیهای چسبیده به خیابان قرنی راه میرفتم. کلاغی دیدم که داشت روی سقف ماشین سیاهی بالا پایین میپرید. مدام مینشست روی پاها و تاب نمیآورد. اول یکی دو پا میکرد. بعد پرید و رفت در حصار پنجرهی اتاقی نشست. داغ بود هوا؛ سطح آهنی سقف آن ماشین سیاه که جای خود داشت. جلوتر پروانهای دیدم به رنگ نارنجی. نور مستقیم آفتاب میخورد به بالهایش. در هوا معلق بود. رفت روی جلو پنجرهی یک ماشین که سایه داشت. یک موش چند قدم جلوتر با سرعت از پیش پایم گذشت و رفت تو کانال کنار کوچه. تا مترو هفت تیر راه بود و سایهای نبود.
پن:
بعد از سوم خرداد هیچ خبری نشد که حاشیهاش را بگذارم اینجا. داشتم حاشیههایی قدیمی را زیر –و- رو میکردم. دیدم که از هر چیزی حرف درمیآوردهام. خب مخاطبشان خودم بودم و بس. ولی حالا که نوشتهها را چند نفر دیگر هم میبینند، سخت شده برایم حرف درآوردن از خبرها. در دو پست قبل البته اعتراف کردم که از راندن در اتوبان هم خواهم نوشت و به توضیح این کنار پایبند نخواهم بود. اما میبینم غیر راندن، پیادهروی هم برای من حکایتها دارد. شدهام مثل آدمی که با کت –و- شلوار میرود توی یک مجلس که آنجا غریبه است. اما کمکم که گرم گرفت با جمع، شروع میکند راحت حرف زدن و راحت گشتن با لباسهای راحت. اینطور که کتش را میاندازد روی دستهی یک صندلی و احیاناً کراواتش را روی یکی دیگر. بعد لباسش را میاندازد روی شلوار و چند دکمهی بالاییاش را هم باز میکند. بعدتر هم که. با این حسابها امیدوارم کارم در اینجا به سهگانهی خبر، اتوبان، پیادهرو محدود بماند. اگر نماند؛ تو هشدار بده.
نظرها
{۱}
هشدار چرا؟! ما از نبشته های شما مستفیض می شیم، هرچی که باشه! :دی
ممنون شما هستم برادر جان. اما سوای تعارف و لطف شما باشد این حرفام. چه خود از یک بقالی توقع ندارید ماشین بفروشد و خانه معامله کند: -خیلی در توان من باشد، از پس همینها که ادعایاش را کردهام، برآیم؛ که پسند خدا و خلق باشد به امید حق.
محسن خطیبی فر؛ ۱۶ خرداد ۹۱ ساعت: ۲۳:۰۴
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.