پ مثل...

{۰}
پیرمرد اتاقی داشت و یک تلویزیون لامپی. ماهواره نداشت. الکوثر می‌دید و کمی الرای الاول شبکه‌ی العالم را. اتاق پنجره‌ای کوچک داشت به آشپزخانه. کنار دیوار تخت را گذاشته بود. می‌نشست روی تخت. از در خانه می‌آمدم توی حیاط و بعد یک‌راست می‌رفتم به همین یک اتاق. تخت و پنجره‌ی کوچک آشپزخانه کنار هم بودند. می‌ایستادم کنار تخت به دست‌بوسی پیرمرد. بعد سر را که بالا می‌آوردم؛ سینک ظرف‌شویی آشپزخانه را می‌دیدم. کنار سینک همیشه پیریل بود: با نود و چند سال سن پخت‌وپز می‌کرد. غذا می‌پخت. و ظرف‌ها را هم خودش می‌شست؛ با پریل. هر بار که می‌رفتم دست‌بوسی بوی پریل بود و بعد گوشه چشمی به سینک ظرف‌شویی. حالا هر هفته، پنج‌شنبه؛ یاد او هم که نباشم پریل گوشه‌ی سینک ظرف‌شویی من را یاد او می‌اندازد. نزدیک صد سالگی روی همان تخت از دنیا رفت.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ