يكشنبه
۱ تیر ۱۳۹۳
بالاخره جایی میشود که از کسی متنفر شویم. چقدر مبهم: جایی؛ کسی. بله این را میگویم که واقعیتهای هرروز را نمایان نکنم. دارم آنقدر زمان/ مکان و آدمهای موجود را خوب میبینم؛ که احتمال تنفر در آدمیزاده را به صفر برسانم. اما بالاخره جایی میشود که از کسی متنفر شویم. بعد زمان میگذرد. بی که بخواهیم طوری این تنفر را چارهای بیندیشیم. شاید فراموش کنیم. هم فرد را و هم تنفر را. شاید هم حالتی دیگر و خلقی دیگر. کار من با آن قسمت است که زمان میگذرد و مثلاً پس از سالها او که مورد نفرت بوده آسیبی میبیند. چه آسیبی؟ بگذارید از اتفاقی که برای خودم افتاد بگویم. من از کسی متنفر شدم. و این از زخمهایی بود که در مدت مشخصی از او دچار شدم. اما کاری هم نمیشد کرد. من نمیخواستم تلافی کنم. زمان گذشت. من ردپای رابطهها را پاک کردم. سالها گذشت. امشب غمگین از بازی ایران-آرژانتین نشسته بودم جایی که خبری از او مرا به هم ریخت. اوی قصهی ما فرزندی دارد که عارضهای چشمی امانش را و توان بچهاش را برده است. تا چند وقت دیگر سرطان یکی از چشمهای کودک یکساله را کور میکند. ساکن تهران نیست و میگوید در تهران تنها دو مرکز برای رسیدگی هست. و این رفت -و- آمد اینقدر کش آمده است که میگوید وزن پروندهی پزشکی فرزندش از وزن کودک بیشتر شده است. من اینها را امشب دیدم. برگشتم به تنفر بین خودمان. اما دیدم جنگ من و او ربطی به فرزند ندارد. عکس فرزند را دیدم: -از دل غم منتشر شد در وجودم. تنم یخ کرد و تا چند دقیقه زل زدم به چشمهای فرزند. اگر زنده باشم، دوشنبه صبح در صحن رضوی؛ اول خواستهام از امام رئوف سلامتی کامل کودک است.
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.