شهید! ای آن‌که...

{۳}
هنوز نمی‌دانم با چه فکری، عکس‌های آقای مهدی باکری را؛ گوگل کردم. بین این همه عکس یک سری هستند از خود ایشان و یک عده‌ای برای خانواده برادر شهید؛ آقا حمید. بین عکس‌ها البته یک سری عکس یادگاری بود، یک سری اتفاقی و حادثه‌ای. یک بخشی از جنگ و بخش دیگر برای بعد از جنگ. عکس‌های زمان جنگ را گذاشتم کنار. دیدم ما امروز شهید مهدی را زیاد می‌شنویم. اتوبانی را به نام او نشانی می‌دهیم. عکسش را هم در جاهای مختلف و حتی در اتوبان شهید صدر قاب می‌کنیم به دیوار. بعد این عزیز خانواده‌ای دارد: -بعد شهادت ایشان شده‌اند خانوادهٔ شهید؛ همسر و فرزندان برادر. خب؛ این‌ها هم به تناسب جایگاه، اسم و-رسمی دارند. و از این میز خطابه اعلام مواضع هم کرده‌اند. که سویهٔ این مواضع سیاسی بوده است.
برمی‌گردم به گوگل. باز نام شهید اسم -و- رسم‌دار دیگری و باز همان حکایت.
بار سوم دنبال یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر...
حالا می‌روم دنبال نام شهید خودم. آقا سید حمید. اما شهرتش؟ دوست ندارم فاش کنم. آقا سید شهید من است. ولی اشتباه نکنید. من دنبال رسم -و- اسم ایشان نیستم. در شناسنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی او ردی نیست که بشود به آن متصل شوم.
امان از مظلومیت آقا سید حمید. اسمش را که جست‌وجو می‌کنم، عکس افراد همنام با ایشان صفحه را پر می‌کنند. حتا به یکی از صاحبان این عکس‌ها دیگر اعتمادی ندارم و با دیدن عکس‌اش حس تنفر دارم. برمی‌گردم گوگل. این بار یار آقا سید حمید را جست‌وجو می‌کنم. حسن آقا زودتر از ایشان شهید شد. و عکس و خبرش بیش‌تر رسانه‌ای شد. عکس صورت خندان حسن آقا صفحهٔ نمایشگر را پر می‌کند. هرگز خاطرهٔ نمازهایی که بغل دست این فرمان‌ده بزرگ خوانده‌ام را فراموش نمی‌کنم. من که کسی نبودم، یک بچه سیزده چهارده ساله. اما خوب یادم هست که چه طور عین بچه‌ها در سجده زار می‌زد و منِ بی‌حواس عین ندیده‌ها می‌ایستادم بغلش. هیچ حدس نمی‌زدم حسن آقا فرمانده نظامی است. که حتی نمی‌دانستم دشمن چه قدر به خون ایشان و آقا سید حمید تشنه است. یک روزی که بزرگ‌تر شده بودم، هر دو را؛ بافاصلهٔ کمی شهید کردند.
آقا سید حمید که نه عکسی دارد و نه نشانی درستی. رفقایش هم که از خودش سر به زیرتر و مظلوم‌تر: درست عین هم‌اند این بچه‌های محمد رسول‌الله. اما خبر ندارم که تا حال برخورد و رابطه‌ی [...] با خانوادهٔ حسن آقا برای اهدا امتیاز و غیره به کجا رسیده است. نمی‌دانم الآن این خانواده به جای سروری چه قدر وام‌دار شده‌اند.
امام گفت خانوادهٔ شهدا چشم -و- چراغ امت‌اند. که می‌خواست بگوید ایشان را با رانت و دست به سر کشیدن وام‌دار خودتان نکنید. که این‌ها جوانِ شهید فدا کردند. که بی‌سرپرست شدند، اما آقای این امت‌اند. و درست که بچه یتیم‌اند، اما حکم سروری دارند. نکند با چهار تا امکانات و برخورد از موضع بالا، کاری کنید؛ که خودشان را با باقی خانواده‌های بی‌سرپرست یکی بگیرند.
از حرف امام خیلی گذشته و می‌دانم این آرزو که خواهم گفت، با مذاق خانواده‌ی شهدا جور نیست. حتی برخوردشان و این‌که چه در جواب می‌گویند را می‌دانم. اما: -ای کاش دست کم رفتار متولی/ مردم با خانوادهٔ حسن آقا حسب فرمودهٔ امام شود. که خانوادهٔ شهدا چشم -و- چراغ ملت‌اند.

نظرها

{۳}
سلام
هرچند خیلی مبهم بود واین دو شهید بزرگوار را نمی شناسم
اما مطلب قشنگی بود
به روزم
سلام
خوش‌حال‌ام که خوش‌تون اومده: -لطف دارید.
متشکر.

پ‌ن:
شاید اگر عمری داشتم از حسن آقا و آقا سید حمید خواهم نوشت: جدا از این متن.
محسن خطیبی فر؛ ۰۹ شهریور ۹۲ ساعت: ۱۸:۰۱
سلام.رنگهای قبلی خیلی گرم و تند بود اما این رنگها خیلی سرد و بی حال هستند.
سلام
ممنون‌ات‌م آمیز جان. اما این تم در حال بازبینی اه. شایدم چون هنوز پاییز نیومده؛ خیلی به در -و- دیوار این‌جا نمی‌آد. آخه گفتم داره فصل عوض می‌شه، یه دستی به دیوار این‌جا بکشم.
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ شهریور ۹۲ ساعت: ۱۴:۰۶
سلام مطلب خوبی بود ولی چه زمانی این عزیزان شهید شدند ؟ احتمالا بعد از جنگ بوده . بیشتر معرفی شان کنید ممنون می شویم . در ضمن این رنگ آبی و سبز خیلی ملایم و روشنه . رنگ های اولیه خیلی تاریک و دلگیر بود.
سلام
ممنون :)
اما راجع به این دو شهید همون‌طور که ذیل کامنت جناب <حقیر> گفتم، اگه فرصتی/ توفیقی بود؛ نوشته‌ای می‌گذارم این‌جا. گرچه من خودم رو در این حد -و- اندازه نمی‌دونم و ای کاش، ای کاش، و ای کاش رفقای این شهدا آستین بالا می‌زدند و کمی از ناگفته‌هاشون رو عیان می‌کردند.

پ‌ن:
تو این چند روز چند تایی تم رو تست زدم. بین‌شون این تم آبی/ خاکی/ سبز رو تا حال انتخاب کرده‌ام: -خوش‌حال‌ام به چشم اومده و ممنون از نظر لطف‌تون.
محسن خطیبی فر؛ ۱۵ شهریور ۹۲ ساعت: ۰۱:۲۶

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ