چهارشنبه
۱۳ دی ۱۳۹۱
حیفم میآید این نوشتهها را اینجا بگذارم. نه البته که خودم را دست بالا بگیرم و تف نثار اینجا کنم؛ نه. اما دلم برای آن ششصد صفحه رمان که نوشتهام میسوزد. که چند سال است دل دل میکنم برای انتشارش و نمیتوانم. نمیتوانم و دلم سنگ نشده است برای انتشارش. انگار میکنم ناتوان است و باید تا تاتی کردن پیشش بمانم و وجودش را به رخ کسی نکشانم. اما حیف که زمانش نمیرسد. حالا اما قطعهای را از حفظ مینویسم از آن ششصد صفحه. گرچه آن نیست که در رمان آمده؛ و نه حتی به قوت آن. اما این همه مقدمه گفتم که بگویم: شاید این خطوط را در آیندهای نه چندان دور در کتابی دیدید و برایتان آشنا آمد انشا الله.
من آقا مجتبی را نمیشناسم. هنوز هم. فقط دلم برای کسی تنگ شده است که مرگ جانش را گرفته است و جسدش را برای جسم بیمار ما تنها گذاشته است. تو میگویی مرگ در نقش آدمی؟ من میگویم تو از عزرائیل چیزی شنیدهای؛ همان. بگذریم. میگفتم که من آقای مجتبی تهرانی را نمیشناسم. تو را نمیدانم. من با آقا مرتضی دوست بودم. تقریباً در حدود سالهایی که بیشتر هم را میدیدیم و حالا از آن سالها خیلی گذشته است. آن سالها من تازه بالغ با او همراه بودم. صبحها ساعت شش میرفتم تا میدان اول شهرک. هوای پاییز و زمستان سرد بود و روشنایی آسمان کم و حتی تاریک. او با یک پیکان من را سوار میکرد و تا آخر راه که میدان هفت تیر بود، همراهیاش میکردم. او کم حرف میزد. ظهرها در مسجد نزدیک میدان منبر میرفت و من پانزده ساله مستمع حرفهای او. او همیشه از کسی میگفت که دور افتاده است از رحمت خدا. از کسی که در ته چاه ویل گیر کرده است و اسمش ابلیس است: -قوت قلب من تازه بالغ. که قدرت بگیرم و خودم را بالا بکشم. از ته چاه؛ از ته این دنیا؛ از ته خامی به پختگی روزهای بزرگی. او برایم در راه حرف نمیزد. گاهی تنها جکی میگفت؛ خاطرهای کوتاه هم گاهی. در مسجد هم زیاد حرف نمیزد. بعد از منبر و وقتی کسی پیشش نبود: میرفتم و باز حرف بود و بیشتر اما سکوت. تا جایی که من سن –و- سال را میگذاشتم کنار و مثل دوست همسن از او سؤال میپرسیدم. گذشت و حرف حرف حرف آمد تا سکوت حاج مرتضی شکست. او ما را تنها گذاشت و بازگشت به پایین شهر. تا وقتی در محلهی ما بود، چیزی از حاج مجتبی نشنیده بودم. وقتی از پیش ما رفت دانستم برادری دارد به نام. حالا آن برادر فوت کرده است. من حاج مرتضا را بین عکسها و خاطرههای خود میجویم. برادر حاج مجتبی را. نمیدانم فردا که میروم تشیع جنازه: -هست یا او را در شلوغی مردم پیدا نمیکنم. ای کاش پیدایش کنم، بهش مرگ برادر را تسلیت بگویم و خاطرهی سالهای دور را زنده کنم.
نظرها
{۲}
از مرگ آقا مجتبی ناراحت نیستم چون مرگ حقه! اما لعنت به هر چی رسانه است! خب؟!
بعض وقتها می گم کاش زمان آقا سید علی قاضی بودیم و درکش می کردیم، اما این وقایع نشون میده که ما همین علمایی رو که الان هم داریم درک نمی کنیم!
فقط لعنت به هر چی رسانه است، لعنت!
سیم: هماین علما یعنی چه؟ اینطوری بگم: تو مطمئنی نمرهی آقا سید علی در زمان خودش از مثلاً آقا مجتبا در زمان ما بیشتره؟
محسن خطیبی فر؛ ۱۵ دی ۹۱ ساعت: ۱۲:۳۷
ربطش اینه که اگه از سال گذشته فارس مطالبی رو از آقا مجتبی نمی ذاشت من نمی دونستم ایشون کیه و چکار می کنه! الان هم تا وقتی رسانه ها نخوان ما علما رو نمی شناسیم، وقتی هم که شناختیم دیر شده! مثلا همین آقا مرتضی رو من از پیام رهبری شناختم و فهمیدم که اخویشونه!
رسانه ها هر کس رو می خوان معرفی می کنند و اگر رسانه ها نخوان عده ای همین طوری مهجور می مونند!
درباره سیم هم منظور من هم همینه، که شاید امثال آقا سید علی قاضی هایی هم هم الان باشند که ما به خاطر عدم دسترسی اطلاعاتی نمی شناسیمشون
این گمان شما درباره مرحوم حاج آقا مجتبا صدق نمیکنه. ضمن اینکه ایشون در نقاط مختلف تهران دفتر استفتائات داشتند و منبرشون هم برا عموم بود. درست به رسم استاد استادشون جناب شاهآبادی بزرگ. با این مناسبات خیل مردم تهران ایشون رو میشناختند. اما بنده در این پست با توجه به محدودیتهایی که داشتم ملزم به این بودم که بگویم ایشون رو نمیشناختم. چهارچوب حرفام این گزاره رو به من تحمیل میکرد و راه فراری نبود. گرچه من هم مثل خیل همسن -و- سال هایام از پا منبریهای آقا بودیم. اما چون میخواستم بگویم که درگیر -و- دار برخورد با ایشون نبودم و بیش از پیش با اخویشون آشنا بودم، مجبور به این بودم که بگویم نمیشناختمشون.
محسن خطیبی فر؛ ۱۵ دی ۹۱ ساعت: ۱۹:۲۶
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.