دست کاشته

{۰}
هیچ‌کدام ما از ظاهر بذر پی به عاقبت آن نمی‌بریم. پس آن را می‌کاریم و آب می‌دهیم و پس از مدتی نتیجه را می‌بینیم. نتیجه‌ی رویش بذر همان عاقبت اوست. پس ما تا نتیجه را نبینیم، نمی‌توانیم حدس بزنیم که چه کاشته بوده‌ایم. بخشی از کارهای ما نیز چنین است. ممکن است ندانیم و عملی (بذری) را بکاریم و زمانه آن را آب دهد و بروید. بعد آن است که تازه متوجه می‌شویم نتیجه‌ی آن عمل چه بوده است
در یک گروه حرف و بحثی کوتاه درگرفته بود از موضوع آتش زدن سفارت عربستان. دراین‌بین یکی از اعضا در مقام حمایت از این عمل، چنین گفت: «شاید باروت نشه. اما کینه‌ای که من از اینا (سعودی‌ها) دارم به اسرائیل ندارم». برایم این حرف برخورنده بود و گمان می‌کردم باقی نیز با من همراه شوند. اما ساعتی بعد یکی دیگر از اعضا در تائید حرف نفر قبل؛ جمله‌ای را به امام خمینی منتسب کرد: -«امام گفت اگه ما از امریکا و اسرائیل بگذریم، از جنایات آل سعود نمی‌گذریم». رفتم سراغ صحیفه امام برای آن‌که جمله را در آن بیابم. اما چنین جمله‌ای در صحیفه نبود. نزدیک‌ترین بیان به این شکل بود: «اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه‌کسانی که به ما بدی کردند بگذریم، نمی‌توانیم [از] مسئله حجاز بگذریم».
تفاوت دو جمله را مرور کنیم: در این فراز از سخنان امام، فاعل جمله‌ها معین نیست. اما در مقابل، مکان‌های جغرافیایی (به‌جز عراق) محور بحث امام‌اند. اسرائیل و آل سعود جایی در ا ین بحث ندارند که بگوییم اگر روزی بنا بر همکاری باشد، با آل سعود کنار نخواهیم آمد. صحبت از جایی است که جنایت در آن رخ‌داده و خاطری که آزرده شده است. مکان مقدس خانه‌ی خدا محل وقوع جنایت فجیع کشتار حجاج بوده است و به‌راستی این از ذهن موحدان زدوده نمی‌شود. اما هر طور حساب کنیم این ربطی به همکاری و یا عدم همکاری آتی با جنایت‌کارهای عالم ندارد
برگردیم به بخش اول متن. گفتم: -برخی کارهای ما آدمیان مانند بذری است که تا نروید؛ نمی‌دانیم چه کاشته‌ایم. در رخداد بالا نیز همین حکایت است. نفر دوم بیان مجعول را در گروه نقل می‌کند (در خاک می‌کارد). شاید او نداند چه کاشته است. اما در چنین رخدادی، آن بذر معیوب از خاک می‌روید و محصولش می‌شود این‌که دیدگاه نژادپرستانه‌ی نفر اول به‌راحتی توجیه شود و حتی مستند به فرازی از بیانات امام خمینی شود.
ماهیت و محصول بذرها برای ما که نمی‌شناسیمشان؛ جز با نهادن در خاک و سپس رویششان عیان نمی‌شود. اما هستند کسانی که بذرها را می‌شناسند و نیازی به آزمون‌وخطا برای شناسایی محصول هرکدامشان ندارند. شاید بهتر بود نفر دوم گروه، قبل از آن‌که بذر ناشناس را می‌پراکند؛ آن را به کار بلدی نشان می‌داد و از صحت محصولش مطمئن می‌شد. تا با کاشت آن؛ نژادپرستی را درو نکند و امام مستضعفین را حامی آن جلوه ندهد.
{۰}

گپ و گفت

راه آب

{۱}
صبح شنبه‌ای بود و همه‌جا شلوغ بود. عجله داشتم زودتر برسم. از پله‌ها تند رفتم بالا. دوست داشتم توان می‌داشتم که دو تا دو تا بروم. هر پله را که رد می‌کردم شماره‌اش را مثل ذکر زیر لب زمزمه می‌کردم و می‌رفتم. شد صد تا. یاد آب‌انبارهای قدیم را کردم.
کودک بودم و مدرسه نمی‌رفتم. تا صد بلد نبودم بشمارم. از پله‌ها می‌رفتم پایین و پله‌ها را می‌شمردم. از یکجایی به بعد نمی‌توانستم عدد بدهم به پله‌ها. بعد اگر می‌خواستم جایی تعریف کنم؛ می‌گفتم صد تا پله داشت آب‌انبار. و من تا آن تهش رفتم و همه‌جا تاریک بود و چه و چه. خدا می‌داند که هیچ‌گاه اغراق نمی‌کردم در توصیف آب‌انبار؛ جز در عدد پله‌ها. و آن‌هم برای این بود که شمارش تا صد را نمی‌دانستم. اما آن پایین تاریکی محض بود و تنها صدای چکه آب از شیر، سکوت را می‌شکست.
حالا صد تا آمده بودم بالا. پیش خودم گفتم اگر ماشین زمان واقعیت داشت؛ تونل مترو را می‌گذاشتم برود به دست‌کم ۱۵۰ سال قبل. تونل می‌شد یک قنات تمام‌عیار. برای لایروبی هم دیگر لازم نبود خیلی مشقت بکشند. مغنی‌ها از پله‌ها می‌رفتند پایین و با ابزار مخصوص شروع می‌کردند به لایروبی. مسیر خوبی برای گذراندن آب می‌شد از بالای کوه تا دشت‌های پایین‌دست. هر ایستگاه هم یک راه‌آب بزرگ تا مردمان پله‌پله بروند پایین و برسند به منشأ آب. تنها کافی بود فاصله تونل و راهروها را دیواره‌ای بکشند تا آب طغیان نکند. چندتایی هم پمپ آب دستی در دیواره جا می‌زدند و تمام. هر که می‌رفت کاسه – کوزه‌اش را آن پایین پر از آب می‌کرد و بعدش می‌آمد بالا. نمی‌دانم اگر پمپ برقی را هم در ماشین زمان بگذاریم و برایشان بفرستیم چه می‌شد. اما نه؛ راه‌اندازی پمپ به برق وابسته است و برق‌رسانی هم مکافات خودش را دارد.
{۱}

گپ و گفت

برخیز محمدحسین

{۲}
آسمان پر از ابر بود. باد هرکدامشان را آشفته و پریشان کرد. همدیگر را در آغوش گرفتند و نعره زدند. باریدند. زمین خیس شد. بوی دود ماشین‌ها در میان باران پخش شد. پیاده از شیب تند خیابان می‌رفتم بالا. سرفه‌ام گرفت. نفس کم آوردم. گام‌ها را کوتاه کردم؛ تا مسجد هنوز راه بود. بوی دود اسپند آمد. هر چه نزدیک شدم بیش‌تر شد. یاد روضه‌های خانه‌ی دانشجویی‌مان افتادم. مثل اسپند روی آتش بی‌تاب شدم: همیشه او نفر اول بود که اسپند دود می‌کرد. سربالایی، دود ماشین‌ها و داغ دوری محمد سرفه‌هایم را ممتد کرد. غم، اشک و آه سرفه‌های ممتدم را بدل به هق‌هق کرد. عابران همه سربه‌زیر، همه دست بر سینه، همه با خضوع، همه آهسته؛ به درب مسجد نزدیک می‌شدند. خبری از سوز سرما نبود. اما شانه‌ها و پاهایم می‌لرزید. صدای روضه‌خوان آمد. داشت زیارت عاشورا می‌خواند. به سلام رسیده بود. مکث کرد. محمد را مخاطب گرفت. گفت: -سلام ما را هم به ارباب برسان. محمدحسین؛ دوست می‌داشت وقت خواندن زیارت عاشورا ندبه کنی و آه بکشی و زمزمه کنی و بگویی حسین.
نمی‌دانم پای چند نفر را لگد کردم. فقط دیدم که رسیدم به تابوت. گفتم بلند شو! همه دارند نگاهمان می‌کنند. چشم از هم باز نکرد. در خواب‌سنگین بود. درست مثل شب‌هایی که تا سحر مشغول کار بود و بعد از هوش می‌رفت. گفتم محمدحسین! بلند شو بایست؛ دارد دیر می‌شود، به کلاست نمی‌رسی. اما انگار دیگر توپ هم محمدحسین محمدخانی را تکان نمی‌داد.
حاج حسین سلام عاشورا را خواند. رو به محمدحسین کرد. خطاب داد: بلند شو امیرحسینت را خواب کن. آخر بچه چند وقت است که بیتاب لالایی‌های پدر است. من مثل کودک‌های مادرمرده زار می‌زدم. فریاد زدم: محمدحسین! چرا جواب آخرین پیامم را ندادی؟ روز عید غدیر بود. پیام دادم که این رسم برادری نیست مرا تنها... اما از جواب خبری نشد.
حاج حسین شروع کرد خواندن: سفر کرب و بلا/ حاصلش رنج و بلاست... عجیب بود: داشت همان شعری را می‌خواند که محمدحسین عاشقش بود. بارها این شعر را در خانه، در معراج و در فکه خوانده بود و ما سینه زده بودیم. با این فرق که این بار خودش میاندار دسته سینه‌زنی‌مان بود. مهدی، حامد، سید هادی و ... همه بودند. انگار که او می‌خواست دوباره پرچم «ستاد عالی شهید همت» را از زمین بردارد. انگار اصلاً هیئت علمدار را دعوت کرده بود مسجد نزدیک خانه‌شان برای سینه‌زنی. آن روز شبیه همه‌چیز بود؛ الا روز خداحافظی محمدحسین.
{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ