روز سوم

{۰}
روز سوم محرم امسال است. روز خانمْ سه‌ساله‌ی واقعه‌ی کربلا. هنوز از اظهار بیان آقای خوشوقت درباره‌ی این واقعه خبر ندارم. محرم است و یک دهه؛ تنها عزاداری. باقی‌اش را تا اول دهه‌ی صفر باید آواره‌ی این هیئت آن‌یکی باشی. دیگر از شور دهه‌ی اول خبری نیست. قصد می‌کنم برویم دانشگاه تهران پای روضه‌ی سعید و سخن‌رانی پناهیان. نمی‌دانم برنامه از کی شروع می‌شود و آیا هنوز تا قبل از نماز است؟ از مصطفی با پیامک سؤال می‌کنم. منتظر جواب نمی‌مانم. حاضر می‌شویم و راه می‌افتیم. الآن دیگر ماشین نداریم. پیاده می‌آییم تا سر اتوبان. تا ظهر وقت خوبی مانده. هر طور حساب می‌کنیم به مراسم می‌رسیم. ماشین گیرمان نمی‌آید. قحطی مسافرکش آمده. گیج می‌شوم از این وضع. مدام به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم و مضطرب از نرسیدن. دوست هنوز جواب نداده. بالاخره یکی از دور می‌آید و چند ده قدم جلوتر ترمز می‌کند. می‌دویم طرفش. دنده‌عقب نمی‌گیرد. مسیر را می‌گویم و قبول می‌کند. در ورودی مترو باز ساعت را نگاه می‌کنم. دیر شده است حالا. کلافه‌ام. به خانم می‌گویم تا دروازه شمیران خبرت می‌کنم چه‌کاره‌ایم. مصطفی هنوز جواب نداده است. قطار به ایستگاه دروازه شمیران می‌رسد. به خانم می‌گویم پیاده شو. می‌آید بیرون. چنددقیقه‌ای هست اذان گفته‌اند. دمغم. او در چهره‌ام این را دیده و سکوت می‌کند. حتی نمی‌پرسد حالا چه‌کار کنیم. می‌آییم بیرون: میدان «چه کنم». می‌گویمش برویم مسجد امام حسن؛ سه‌راه طالقانی. اذان را گفته‌اند. اما امید دارم به نماز اول وقت آقا می‌رسیم. او تردید دارد. من بی‌حواس از فاصله‌مان قدم تند می‌کنم. انگار که تا مسجد دو قدم راه است. یکجایی از راه او می‌ایستد. باورش نمی‌شود این‌همه راه را تند و یک‌نفس آمده‌ایم. می‌گویم دیگر راهی نمانده. کلافه می‌شود از عجله‌ام. می‌رسیم بالاخره. در ورودی مسجد چندنفری منتظرند. می‌دانم که هنوز آقا نیامده است. او تند می‌رود بالا. خبر ندارد نماز اقامه نشده است. می‌روم داخل و جاگیر می‌شوم. شکل نشستن آدم‌ها طوری ست که شک می‌کنم نکند واقعاً بین دونماز است؟ اما جای آقا خالی ست. تلفنی به خانم می‌گویم. که عجله نکند برای رسیدن به نماز دوم. آقا نیامده و نماز اول هم اقامه نشده است. همین‌طور که نشسته زیارت عاشورا می‌خوانم ولوله می‌شود. آقا با شادابی می‌آید داخل. خنده‌اش بیش و بیش می‌شود و می‌رود در محراب. دست می‌گیرد به دستگیره‌ها. نماز شروع می‌شود... سلام آخر را می‌دهد. انگار رفته‌ام جنگ؛ بدنم کوفته است. شاید که از تند راه رفتن قبل مسجد باشد. اما می‌دانم این نیست. گمانم همان است که در جنگ بوده‌ایم. روز سوم محرم‌الحرام 1434 شمسی. روضه‌ای نیست. سخن‌رانی هم حتی. عده‌ای از جوان‌ها آقا را دوره کرده‌اند. کار ما تمام است. این تمام بهره‌ی من از روز سوم است. که هم‌نفس آقا نماز خوانده‌ام و بدنم کوفته است. برای آخر بار نگاهش می‌کنم و می‌آیم بیرون. باران گرفته است. راه خانه را می‌گیریم. در نزدیکی‌های خانه مصطفی جواب می‌دهد: مراسم بعد از نماز است؛ روضه‌ی روز سوم و واقعه‌ی خرابه‌ی شام. ما اما از پیش کسی آمده‌ایم که چندی قبلش حرف‌هایی زده است در رد منابع تاریخی این واقعه. که دیگر ما را راهی نیست به مجالس روز سوم پس‌ازاین؛ و در مظلومیت این پیر همین بس که شأن و جایگاه او را نگه نداشتند و آرزوی مرگش داشتند در این روزها. ای‌کاش که به‌حق ارباب دکانشان تخته گردد. که ندیدند همان نماز جماعت ظهر و عصر آقای خوشوقت ما را بس بود از اشک گرفتن‌های این آقایان.
{۰}

گپ و گفت

خام بدم؛ پخته شدم؟

{۱}
گفته بود نمی‌شود. من قبول نکرده بودم. فقط به نتیجه فکر می‌کردم؛ و اینکه در توانم است. که او را عیب‌یابی کرده بودم و خودم را از او بالاتر دیده بودم. پیش خودم گفتم: -این آدم نمی‌داند باید این قسمت کار را چه کند اما من می‌دانم. همین‌طور بافتم برای خودم؛ و در این میان عیب‌های او را بیرون کشیدم. در ملاقات بعدی بود که او داشت تکرار می‌کرد نمی‌شود. خود را آماده کرده بودم که از او دلیل بخواهم و نگذارم نصیحت کند و منبر برود. سؤال پرسیدم. جواب داد. ایراد گرفتم به جوابش. گفت نمی‌شود بااین‌حال. گفتمش این ضعف توست که می‌گویی نمی‌شود. سکوت کرد. دلخور شد. چیزی نگفت. نفسش را رها کرد... گفت اگر بخواهی شروع کنی باید فلان و بهمان را داشته باشی و قبلش چند کار که این باشد و آن. گفتم مشکلی ندارم. باز سکوت کرد. بلند شدم و آمدم. شوق داشتم که حرفم را به کرسی نشانده‌ام. رسیدم به محل کار. توصیه‌های قبل از کارش را نوشتم. اول چیزی را که یادم آمد نوشتم. باقی را هم کم‌کم در ذهن مرور کردم و روی کاغذ آوردم. خسته شدم. بلند شدم و به سیاهه‌ی کارها نگاه کردم. زیاد بود. برخی‌شان را خط کشیدم. حوصله‌شان را نداشتم و ضروری هم نبودند. چندتایی ماندند. یکی را شروع کردم که تا ساعتی دیگر تمام کنم. یادم آمد تنهایی نمی‌شود این‌یکی را انجام داد. همان‌جا تلفنی با چندنفری حرف زدم. کسی قول همکاری نداد. گفتم خودم درستش می‌کنم. دو ساعت گذشت. خسته شدم اما کاری نتوانستم بکنم. گفتم می‌روم سراغ بعدی. دیدم این‌یکی حتماً نفر کمکی می‌خواهد. رفتم سراغ سومین کار و همین‌طور تا... شب به نیمه رسیده بود. به سیاهه نگاه کردم. هیچ‌کدام از کارها جلو نرفته بود. آن‌هایی را که خط زده بودم دوباره نوشتم. برای آن‌ها هم که وقت نداشتم.
{۱}

گپ و گفت

حاج مرتضی

{۲}
حیفم می‌آید این نوشته‌ها را این‌جا بگذارم. نه البته که خودم را دست بالا بگیرم و تف نثار این‌جا کنم؛ نه. اما دلم برای آن ششصد صفحه رمان که نوشته‌ام می‌سوزد. که چند سال است دل دل می‌کنم برای انتشارش و نمی‌توانم. نمی‌توانم و دلم سنگ نشده است برای انتشارش. انگار می‌کنم ناتوان است و باید تا تاتی کردن پیشش بمانم و وجودش را به رخ کسی نکشانم. اما حیف که زمانش نمی‌رسد. حالا اما قطعه‌ای را از حفظ می‌نویسم از آن ششصد صفحه. گرچه آن نیست که در رمان آمده؛ و نه حتی به قوت آن. اما این همه مقدمه گفتم که بگویم: شاید این خطوط را در آینده‌ای نه چندان دور در کتابی دیدید و برایتان آشنا آمد انشا الله.
من آقا مجتبی را نمی‌شناسم. هنوز هم. فقط دلم برای کسی تنگ شده است که مرگ جانش را گرفته است و جسدش را برای جسم بیمار ما تنها گذاشته است. تو می‌گویی مرگ در نقش آدمی؟ من می‌گویم تو از عزرائیل چیزی شنیده‌ای؛ همان. بگذریم. می‌گفتم که من آقای مجتبی تهرانی را نمی‌شناسم. تو را نمی‌دانم. من با آقا مرتضی دوست بودم. تقریباً در حدود سال‌هایی که بیش‌تر هم را می‌دیدیم و حالا از آن سال‌ها خیلی گذشته است. آن سال‌ها من تازه بالغ با او همراه بودم. صبح‌ها ساعت شش می‌رفتم تا میدان اول شهرک. هوای پاییز و زمستان سرد بود و روشنایی آسمان کم و حتی تاریک. او با یک پیکان من را سوار می‌کرد و تا آخر راه که میدان هفت تیر بود، همراهی‌اش می‌کردم. او کم حرف می‌زد. ظهرها در مسجد نزدیک میدان منبر می‌رفت و من پانزده ساله مستمع حرف‌های او. او همیشه از کسی می‌گفت که دور افتاده است از رحمت خدا. از کسی که در ته چاه ویل گیر کرده است و اسمش ابلیس است: -قوت قلب من تازه بالغ. که قدرت بگیرم و خودم را بالا بکشم. از ته چاه؛ از ته این دنیا؛ از ته خامی به پختگی روزهای بزرگی. او برایم در راه حرف نمی‌زد. گاهی تنها جکی می‌گفت؛ خاطره‌ای کوتاه هم گاهی. در مسجد هم زیاد حرف نمی‌زد. بعد از منبر و وقتی کسی پیشش نبود: می‌رفتم و باز حرف بود و بیش‌تر اما سکوت. تا جایی که من سن –و- سال را می‌گذاشتم کنار و مثل دوست هم‌سن از او سؤال می‌پرسیدم. گذشت و حرف حرف حرف آمد تا سکوت حاج مرتضی شکست. او ما را تنها گذاشت و بازگشت به پایین شهر. تا وقتی در محله‌ی ما بود، چیزی از حاج مجتبی نشنیده بودم. وقتی از پیش ما رفت دانستم برادری دارد به نام. حالا آن برادر فوت کرده است. من حاج مرتضا را بین عکس‌ها و خاطره‌های خود می‌جویم. برادر حاج مجتبی را. نمی‌دانم فردا که می‌روم تشیع جنازه: -هست یا او را در شلوغی مردم پیدا نمی‌کنم. ای کاش پیدایش کنم، بهش مرگ برادر را تسلیت بگویم و خاطره‌ی سال‌های دور را زنده کنم.
{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ